آلیس در سرزمین عجایب
آلیس در سرزمین عجایب

آلیس در سرزمین عجایب

غم به عنوان یک بیماری

یک بیماری کی بیماریه؟

 ورود باکتری به بدن بیماری حساب میشه؟ نه تا وقتی درگیرت کنه.

 فشار خون؟ نه تا وقتی ضرر غیر قابل جبران بزنه.

 سرطان؟ نه تا وقتی سیستم ایمنی بتونه کنترلش کنه. 

افسردگی؟ نه تا وقتی حس پوچی از زندگی کردن بندازت...

کی غم رو به عنوان یک بیماری میشناسیم؟ و کی اقدام به درمانش میکنیم؟ 

به هر حال یه جایی هم ممکنه غم ما رو از عملکرد بندازه. چرا دارویی برای غم نیست؟ این چه حسیه که یا باید با مواد روانگردان و الکل و ... اونچه که هستیو فراموش کنی یا باید با حضورش کنار بیای. 

یاد فیلم بخت پریشان افتادم (the fault in our stars) 

سرطان از یه سلول از خودت به وجود میاد و باعث مرگ خودت میشه.

 غم ولی انگار دونه دونه مولکولات رو تغییر میده.

 انگار که  یهو اسپین همه ی الکترونا یا مسیر مدار در گردششون، تو تک تک مولکولا از تک تک سلولا عوض شده باشن. 

به همون شدت همه چیو تغییر میده فقط بیشتر.

ما داروسازا داریم چه غلطی میکنیم که هنوز یه داروی ایمن برای مشکل  غمزدگی نتونستیم بسازیم؟ 

چرا D&D بهترین بازی دنیاست؟


گفتم D&D ...

تا قبل از این درک ساز و کار دنیا برام سخت بود. به عنوان کسی که عادت داره همه چیز رو به ساده ترین شکل خودش تصور کنه ، فکر کنین چقدر همه چیز میتونست وحشتناک باشه!

تا قبل از این حس میکردم خدا ناظر به همه ی اعمال و رفتار های ماست ولی نمیتونستم درک کنم آخه چجوری!؟!؟!

من نمیتونم بپذیرم که خدا (درعین توانایی ولی) اینقدر بیکار باشه که واسته دونه دونه کارای ما رو ببینه بگه خب فلان کار خوب رو کرد حالا 70 درصدشو بهش برگردونم... حالا بد کرد 30 درصدشو.

D&D بازا تا الان متوجه طنز ماجرا شدن. J

GOD D&D یا هر بازی نقش آفرینی دیگه ای ، هیچوقت بر اساس میل شخصی خودش داستان رو پیش نمیبره. یه سری tools  ها و rules ها برقرار میکنه و بر اساس رفتار بازیکنها نتیجه ها رو پیش بینی میکنه. مثلا دید من به کارما اینه که اینم یکی از rules  های خدا بود. هر خوبی یا بدی بالاخره به صاحبش برمیگرده. این یک قانون خلقت بوده. به قول مذهبی ترا یک وعده ی الهی (و خدا در وعده اش تخلف نمیکنه)

بازیکن ها حق دارن هر جایی سرک بکشن، هر کاری بکنن، هر حرفی بزنن. اما بسته به توانایی هاشون ممکنه از ساختمون پرت شن، هیولایی رو بیدار کنن یا شخصیتی رو عصبانی کنن.

قشنگ ترین جاش میدونین کجاست؟ بازیکنی که rules های دنیای خودشو درک کنه و ازش به نفع خودش استفاده کنه + توانایی ها و محدودیت هاشو بشناسه و ازشون فراتر نره و به جاش سعی کنه توسعشون بده، سریعترین رشد رو میتونه بکنه.

پ.ن. کاش میشد با گفتن غلط کردم، روباهمو پس بگیرم 

بودن یا توهم بودن؟ مسئله این است؟


شده تا حالا با خودتون فکر کنین فقط شمایین که توی این دنیا آگاهی دارین؟

 بقیه یه سری رباتن که هیچ درکی از دور و اطرافشون ندارن.

 یک هوش توی دنیای صفر و یک ها.

 یا مثل ترمیناتور توی محفظه ای هستین که همه چیز رو توسط مغزتون احساس می کنین اما واقعیتی وجود نداره.

 کلا به چی میگیم واقعی؟ چون لمس می کنیم واقعیه؟ چون می بینیم؟ کم تناقض داریم برای چیزایی که دیدیم ولی نبودن، یا شنیدیم ولی توهم بودن یا ...

همیشه به این فکر میکردم که ممکنه همه چیز غیرواقعی باشه، تا وقتی برای اولین بار D&D بازی کردم. اون موقع بود که فهمیدم قضیه جدی تر از این حرفاست و واقعا ممکنه همه چیز از چیزی که فکر میکردم توهم تر باشه.

Passion چیست!؟ :)

شده به این فکر کنین چی می شد اگر گشنتون نمی شد؟

اگر خوابتون نمی برد؟

فرض کنین بودنتون مشروط نبود، نمیدونستید کی می میرین، اما میدونستین زمانتون محدوده... همین.

فکر کنم اون موقع چیزی به نام بی هدفی وجود نداشت. هرکسی به هدفی از خواب پا میشد... و شاید اینقدر اون علت بهش انگیزه میداد که دیگه هیچوقت نمی خوابید...

میگن اگر تو همچین شرایطی میتونستین قرار بگیرین، اون هدفی که بهش مشغول میشدین میشد passion شما... علت بودن شما، جوهره ی انگیزشی بینشی هرکس.

امیدوارم passion خودتون رو بشناسین و برای رسیدن بهش تلاش کنین.

هر روز، هر شب، هرلحظه.

.

پ.ن. هرکس یه فانتزی داره، فانتزی من از بچگی این بوده کاش هیچوقت گرسنه نمیشدم 

چرا خودت باش توصیه ی مزخرفی است؟

هرکسی یه سری نقاط ضعف داره و یه سری نقاط قوت. اینو همه با یک ژست خوشگل روشنفکری می پذیریم. 

ولی وقتی تو خلوت خودمونیم یا گذاره اول رو منکر میشیم یا دومی رو.

وقتی با دوستامون درباره خودمون یا مشکلاتمون صحبت  می کنیم تقریبا غیر ممکنه چیزی جز خودت باش، به خودت فشار نیار، خودتو اذیت نکن یا صحبتایی از این دست بشنویم. 

متاسفانه این گذاره به نظر من هیچوقت درست نیومده.

به عنوان مثال میگما...

من فی الذات آدم شدیدا مستقل و خود کافی پنداریم! حالا فکر کن خودم بودم  یا خودم باشم. 

بعد مثلا رهبر یه گروهم می خواستم باشم. میخواستم مدیریت هم بکنم. آره قطعا شدنی بود خودم و خودم با خودم :/  خدا میدونه تا حالا چند تا از شکست ها و اشتباهاتم رو مدیون همین خصلتم بودم. (و شاید خواهم بود)

هنوزم یه زمانایی گذرم به کوچه ی تاریک کمک میخوای چیکار میوفته. هنوزم سخت ترین کار دنیا برام کمک گرفتنه. هنووووووزم  سخته برام بپذیرم دو نفر میتونن اثر سینرژیستی داشته باشن. ولی هر روزی که از خرداد 98  ( تاسیس انجمن علمی دانشجویان داروسازی یزد)، و شیوه ی کار ایفسا میگذره،  بیشتر به این رویکرد ایمان میارم و در عمل هم میپذیرمش. 

به طور کلی به نظرم هر کس از مجموعه ای از عقاید ، خصوصیات اخلاقی و رفتار ها تشکیل شده.

وقتی از هویت فردی صحبت می کنیم، منظورمون هر سه این مواردن، اما تغییر هیچکدومشون باعث از بین رفتن هویت فردی نمیشه ، مگر اینکه به انتخاب خود فرد و برخواسته از درون خودش نباشه. اون موقعه که میگیم به جای "تظاهر" خودت باش. نه خودت باش چون خودت موجود بی نقصیه، بلکه خود خوبت باش!

.

پ.ن. عنوان سرقت شده  از یکی از مقالات  فصلنامه ی ترجمانه. پیشنهاد میکنم حتما یه نگاه به این فصلنامه ی بسیار خفن بندازین!