آلیس در سرزمین عجایب
آلیس در سرزمین عجایب

آلیس در سرزمین عجایب

غم به عنوان یک بیماری

یک بیماری کی بیماریه؟

 ورود باکتری به بدن بیماری حساب میشه؟ نه تا وقتی درگیرت کنه.

 فشار خون؟ نه تا وقتی ضرر غیر قابل جبران بزنه.

 سرطان؟ نه تا وقتی سیستم ایمنی بتونه کنترلش کنه. 

افسردگی؟ نه تا وقتی حس پوچی از زندگی کردن بندازت...

کی غم رو به عنوان یک بیماری میشناسیم؟ و کی اقدام به درمانش میکنیم؟ 

به هر حال یه جایی هم ممکنه غم ما رو از عملکرد بندازه. چرا دارویی برای غم نیست؟ این چه حسیه که یا باید با مواد روانگردان و الکل و ... اونچه که هستیو فراموش کنی یا باید با حضورش کنار بیای. 

یاد فیلم بخت پریشان افتادم (the fault in our stars) 

سرطان از یه سلول از خودت به وجود میاد و باعث مرگ خودت میشه.

 غم ولی انگار دونه دونه مولکولات رو تغییر میده.

 انگار که  یهو اسپین همه ی الکترونا یا مسیر مدار در گردششون، تو تک تک مولکولا از تک تک سلولا عوض شده باشن. 

به همون شدت همه چیو تغییر میده فقط بیشتر.

ما داروسازا داریم چه غلطی میکنیم که هنوز یه داروی ایمن برای مشکل  غمزدگی نتونستیم بسازیم؟ 

فرندشیپ

معمولا هر کس یه دایره ی دوستی داره. هر دوستی گاهی با تخصص های متفاوت(!) یکی فقط باهاش بخندی، یکی باهاش درد و دل کنی، یا گرایش های متفاوت، یکی که باهاش در مورد موضوع یا موضوعایی خاص صحبت میکنی و ... و خب واضحه که هر کدوم یه خط قرمزی دارن و تا یه جایی کلید قلبتو دارن. یه عده محدودی عموما صمیمی ترا یکم همه فن حریف ترن، تقریبا همه چیو میدونن و تو همه چی باهاشون راحتی.

جدیدا متوجه شدم از یه جایی به بعد به خصوص وقتی مشکلا بزرگ تر میشن و سن میره بالاتر، دیگه حال تعریف کردن نداری انگار. اونی که باید باشه اگر بود حرف میزنی، و الا میری تو لاک خودت، دور و اطرافت شلوغ، مخاطبینت پر از دوستای صمیمی، ولی تهش با هیچکدوم نمیتونی صحبت کنی. تا بیای بگی از شیش ماه پیش تا حالا این شده و اون شده و چرا این حرفو زدی یا این کارو کردی... مشکل بعدی اومده.

فک کنم همینجوری میشه که اینقدر طلاق گرفتن برای آدمای مسن تر سخت میشه. طرف با خودش میگه اووووه تا بیام با یه غریبه آشنا بشم، بشناستم، باهاش راحت بشم، بهش وابسته بشم، علاقه به وجود بیاد، بعد ازدواج کنیم، باز بیشتر آشنا بشیم، ذره ذره سیاهی های درونمو ببینه، تا من براش بگم چیا از سر گذروندم... !

 ولش کن دیوونه ای مگه.

همیشه عقیده داشتم تو این دنیا فقط خودتی و خودت، روزایی مثه دو روزی که گذشت خیلی بیشتر لمسش کردم.


پ.ن.  48 ساعت اخیر تو تاریخ زندگی من در سرعت اتفاق افتادن بلایا و تغییرات مختلف سرآمد بود! از کرونا و کنسلی کنگره ایپک، تا ... 4 مورد تغییر اساسی در روابط.  م.خ-ا.ز-ف.م-ا.پ . 

حقیقتا خیلی خسته شدم.